ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

هفته 13 ام و غربالگری مرحله اول

امروز ۲۶ بهمن ۱۳۸۹ هستش و من و بابایی از صبح زود اومدیم آزمایشگاه تا با تست غربالگری مرحله اول از سلامتت مطمئن بشیم. اول رفتیم آزمایشگاه نیلو و بعد هم رفتیم سونوگرافی. از صبح ساعت ۸ تا ساعت ۱ بعد از ظهر طول کشید. خدا رو شکر هم جواب آزمایش خون و هم سونوگرافی عالی بود. همه چیز همونطوری بود که باید. آفرین به تو که با وجود ضعیف بودن من قوی موندی عزیز دلم. امروز  ۱۲ هفته و ۲ روزت شده قشنگم. علی رغم اینکه حال من اصلاً تعریفی نداره ولی تمام سعیمو میکنم که به نی نی قشنگم آسیبی وارد نشه. مامان جان وقتی دکتر سونوگرافی تصویرتو واسم بزرگ کرد یه فرشته کوچولوی ضعیف و ریزه میزه رو دیدم که با ضربات دکتر یه تکونایی به خودش میداد. خدایا واقعاً به خاطر ا...
26 بهمن 1389

هفته 12 ام و عروسی عمه مهناز

یکی یدونه قشنگم امروز ۲۰ بهمن ۱۳۸۹ هستش و امشب عروسی عمه مهنازه. من که حال و روزم اصلا تعریفی نداره برای همین نمیتونم برم عروسی. من و تو باید تو خونه تنها بمونیم تا بابایی بره عروسی. خیلی دوست داشتم که تو عروسیش ما هم بودیم ولی انگاری قسمت نبود.  ایشالله که خوشبخت بشه.  به جای امشب که نبودیم تو عروسیش باید بعدا حسابی جبران کنیم. ...
20 بهمن 1389

صدای شیرین قلبت

نی نی قشنگم امروز ۲۰ دی ۱۳۸۹ رفتیم سونوگرافی تا صدای قلب کوچولوتو بشنویم و سنتو بفهمیم. دل تو دلمون نبود تا اینکه دکتر صدای قلبتو برامون بلند کرد. انگار صدای قلبت تو  همه دنیا طنین انداز شده بود ما از خوشحالی میخندیدیم و لذت میبردیم. سنت هم ۷ هفته و ۴ روز بود. آخی عزیز دل مامانی تو هنوز خیلی کوچیکی ولی دوست دارم زوده زود بزرگ بشی بیای تو بغلم. 
20 دی 1389

جواب آزمایشت

یکی یدونه مامان و بابا، امروز بالاخره شنبه ٤ دی سال ٨٩ هم از راه رسید و من و بابایی مشتاق به دنبال خبری از وجود تو. البته بابایی صبح رفت سرکار ولی من امروزو به خودم مرخصی دادم تا سر موقع به وقتی که آزمایشگاه بهم گفته بود برسم دلم نمیخواست خودمو و تو رو بیشتر از این منتظر بزارم. میدونستم که تو هم مثل ما مشتاقی که به مامان و بابات بگی که تو هم هستی و تو لحظه های زندگی شریکمون شدی. ساعت ۱ باید میرفتم آزمایشگاه، ولی دل تو دلم نبود، اصلاً خواب به چشمم نمیومد، از صبح زود بلند شدم و خودمو با کارای خونه سرگرم کردم عزیز دلم. تا اینکه ساعت نزدیکای ۱ شد، حاضر شدم و به طرف آزمایشگاه رفتم. وقتی رفتم جوابو گرفتم انقدر هل بودم که از محتواش چیزی دست...
4 دی 1389

شب یلدا

نی نی قشنگم شب یلدای امسال برام با شب یلداهای دیگه فرق داشت مامانی. با اینکه من و بابات هنوز از جمع سه نفریمون خبر نداشتیم ولی با اومدنت یه چیزایی رو تو وجودم احساس میکردم.  مثل همیشه نبودم و همش دوست داشتم یه گوشه ایی واسه خودم آروم بشینم و هیچ کاری نکنم ولی بابایی برای امشب مهمون دعوت کرده بود و قرار بود مامان نسرین و عمه هات بیان خونمون. ولی من وقتی رسیدم خونه طبق چند روز گذشته باز هم حس انجام هیچ کاریو نداشتم و همه زحمتای شب یلدا افتاد گردن بابایی و من و تو فقط استراحت کردیم.  بابایی رفته بود خرید آجیل شب یلدا و طبق معمول چون میدونست من باسلق خیلی دوست دارم برام یه عالمه باسلق خریده بود ولی بر خلاف همیشه اونا همشون موند رو دستش...
30 آذر 1389